منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

با صدای بهناز به خودمان امدیم: ای بابا شمع روی کیک اب میشه ها.. بدو برو لباست رو عوض کن بیا.
مامان دستی به شانه ام زد و به رفتن تشویقم کرد. با سرعت به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس نزد انها برگشتم و ما بین مامان و بهناز نشستم و شمع را فوت کردم. کیک را بریمدم و یک قطعه از انرا با لیوانی اب پرتغال به بهناز و مامان دادم و قطعه کوچکی هم برای خودم برداشتم وشروع به خوردن کردم. چند دقیقه بعد مامان و بهناز با تقدیم هدایای خود خوشحالیم را افزون کردند.
از کودکی هدیه گرفتن را دوست داشتم وهنوز هم وقتی بسته ای کادوپیچ شده را به من میدادند ذوق زده میشدم. نیم ساعت بعد بهناز رفت . هنوز چند ثانیه ای از رفتن او نگذشته بود که ضربه ای به در خورد.
- رمینا در رو باز کن حتما بهناز چیزی رو جا گذاشته.
با باز کردن درعمو رادیدم . با خوشحالی گفتم: سلام عمو جون
- سلام عزیزم و دسته گلی را که از دید من مخفی کرده بود به دستم دادوگفت: تولدت مبارک با ذوق دسته گل را گرفتم و گفتم: اه عمو جون شما از کجا می دونستید؟
- ماهی که توی اون متولد شده بودی رو می دونستم ولی روز دقیقش رو نه... ولی بالاخره با کمک یه دوست فهمیدم.
دستش را کشیدم وگفتم: از قول من از اون دوست تشکر کنید. خیلی خوشحالم کهتوی این روز شما رو می بینم بفرمایید در خدمت باشیم ودر را پشت سرش بستم.
با ندیدن مامان ناراحت شدم.حتی امروز به خاطر سالروز تولد من باز هم از لجبازی دست برنداشته بود. رفتن نزد او دعوت کردنش به هال بی فاید بود. بی توجه به کار مامان با اشپزخانه رفتم و برای عمو یک لیوان اب پرتغال و قطعه ای کیک اوردم و انها را مقابل عمو روی میز گذاشتم و گفتم: عمو جون کیک تولد
- دستت درد نکنه این کیک واقعا خوردن داره.
- نوش جان و با نگاهی به بسته کادو روی میز گفتم: عمو جون قرار نبود خجالتمون بدید.
- نا قابله عزیزم. سلیقه تورونمی دونستم و بسته را به دستم داد.
- دستتون درد نکنه. هر چی شما انتخا بکنید برای من مقبول و پسندیده اس. و کادورا باز کردم و یک دفترچه حساب پس انداز بودو یک سکه بهار ازادی.
- عمو جون سکه رو قبول میکنم ولی دفترچه رو نه
- من اصلا دوست ندارم کسی هدیه ام رو پس بده.
- اخه.....
- توی حرفم امدو گفت: اخه نداره سکه که رسم ماست قدیم روزتولد من و فرامرزاقا جون و خانم جون یک سکه بهمون هدیه میدادند . دفتر چه ام بخاطر این بود که نمی دونستم تو از چی بیشتر خوشت میاد . دفتر چه را باز کردم و با دیدن رقم ان حیرت زده به عمو نگاه کردم و گفتم:
- وای عمو جون من اصلا انتظار نداشتم هیچ هدیه ای به این با ارزشی نگرفتم اخه این خیلی زیاده من اصلا نمی تونم قبول کنم.
- اگر میخوای ناراحتم نکنی دیگه ازاین حرفا نزن
- اخه این خیلی زیاده مگه شما پول چاپ میکنید که این همه دست و دلبازید؟
- ارزش توبرای من بیشتر از ایناست پول که چیزی نیست من جونم روبخاطر تو میدم. می دونی من چند ساله برای تولد توهدیه نگرفتم اگر بخای حساب کنی کم هم هست.
دستش را فشردم و گفتم: باور کنید بهترین هدیه برای من وجودخودشماست من واقعا به شما علاقه دارم و از این که ما را پیدا کردید و به دیدارمون میاید خیلی ممنونم وبی اختیار به گریه افتادم.
عمو سرم را روی شونه اش گذاشت و به نوازش موهایم پرداخ:
اشکهایم تند تند روی گونه ا م می غلتید و سپس بروی پیراهن عمو میچکید.
صدای عمو که ارام در گوشم زمزمه میکرد را شنیدم: گریه برای چیه کوچولوی نازکدل؟ ادم خوب نیست روز تولدش گریه کنه من اصلا دلم نمیخواد این چشمهای قشنگ تو بارونی باشه. حیف این چشمهای مشکی نیست که با گریه خرابشون کنی؟
با صدای مامان سرم را از روی شانه ی عمو برداشتم : رمینا من و عموت رو تنها بذار. می تونی قدمی توی پارک جلوی مجتمع بزنی و برگردی. با تعجب برخاستم و به اتاقم رفتم و پس از چند لحظه بیرون امدم.
مامان روبروی عمو نشسته بود. در چهره اش نوعی خونسردی غیر عادی به چشم میخورد. زیر لب از انها خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. پله ها را طی کردم. هنوز پا به پاگرداول نرسیده بود که صدای باز و بسته شدن در را شنیدم . تعجب کردم یعنی مامان میخواست مطمئن شود که من انجا را ترک کرده ام. یعنی مامان با عمو چیکار داشت . چه موضوعی بودکه من نمیبایست از ان با خبر میشدم.
نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم برگردم. ارام ارام پله ها را بالا رفتم و پشت در گوش ایستادم. به جز اوایی مبهم چیزی شنیده نمیشد. چند دقیقه این پا و اون پا کردم ولی نمی تواستم قدم از قدم بردارم و از انجا دور شوم. هر چه بیشتر تلاش میکردم کمتر می شنیدم.در یک لحظه کلیدم را از جیب مانتوام بیرون کشیدم و ارام در قفل فرو بردم. چند ثانیه صبر کردم و با ارامش انرا در قفل چرخاندم و ارام در را باز کردم. دلم در سینه به شدت می تپید اگر مامان میفهمید من فال گوش ایستاده ام چه فاجعه ای میشد.
ارام کلید را از قفل خارج کردم و داخل جیبم گذاشتم. دهانم خشک شده بود. از خدا میخاستم مامان متوجه کار من نشود. ارام دستگیره را پایین کشیدم و کمی در را باز کردم . صدای عمو را شنیدم که میگفت: اخه رزا من و تو تو سنی هستیم که دیگه بچه بازی ازمون گذشته.. تا کی میخوایم لجبازی کنمی؟
- بچه نیستم ولی برای خودم دلیل قانع کننده ای دارم.
- چه دلیل قانع کننده ای؟ این طفلک به جز من کیو داره؟
- من نمی خوام رمینا به کسی وابسته شه.
- من کسی نیستم من عموی اون هستم. چرا نمیخای اینو درک کنی؟
-من حوصله بحث کردن با توروندارم.
- تو کی حوصله داری؟
- هیچوقت هیچوقت دست از سرم بردار.
- اخه رزا جان چرا با خودت این جوری میکنی ؟ ببین تو هر چی گفتی من قبول کردم ولی این یکی رو از من نخاه. من به شدت به رمینا علاقه پیدا کردم.
- باید بتونی... توفقط سه چهار ماه که دیدیش.
- درسته ولی تو همین مدت هم بهش عادت کردم. هر روز دورادور دیدمش اگر یه روز نبینمش انگار چیزی رو گم کردم. من بخاطر تو برای اینکه وابسته نشه هر روز طوری دیدمش که متوجه من نشده . تو میخوای همین هم ازم بگیری؟ مگه تو قلب نداری؟ عاطفه نداری؟
مامان درحالیکه عصبانی شده بود گفت: چرا قلب دارم عاطفه دارم و هق هق گریه اش تنها صدایی بود که به گوش میرسید.
چند لحظه بعد عمو با صدایی که معلوم بود از گریه ی مامان دستپاچه شده بود گفت: رزا جان دیگه گریه برای چیه؟ من اصلا نمی دونم الان باید چیکار کنم؟ برای یه بار هم که شده به حرف من گوش بده. حرف بزن بذار سبک شی قول میدم شنونده خوبی باشم. و هرکاری از دستم بربیاد برات انجام بدم. بذار کمکت کنم باشه؟
چند لحظه ای سکوت برقرار شد البته صرف نظر از صدای گریستن مامان و بعد با صدایی که در اثر گریه خش دار شده بودگفت: هر چی میکشم از دست این دل لعنتیه. از وقتی بزرگ شدم و معنی عشق رو فهمیدم به تو علاقه پیدا کردم ولی تو با بی رحمی و بی مسئولیتی وبی لیاقتی باعث شدی من با فرامرز ازدواج کنم و بعد برای فرار از این کار وحشتناک گورت رو گم کردی و رفتی و من مجبور به ازدواج با فرامرز شدم. فرامرز رودوست داشتم ولی نه به اندازه توئه احمق. فرامرز اونقدر خوب و مهربون بود که من همیشه احساس گناه میکردم . ولی دست خودم نبود تورو بیشتر دوست داشتم.روز به روز علاقه ام نسبت به فرامرز بیشتر میشد ولی هنوز هم به تو علاقه مند بودم در صورتی که میبایست ازت متنفر میشدم روزی که خانم جون فوت کردهزار بار از فرامرز خاستم بهت اطلاع نده ولی قبول نکرد و باهات تماس گرفت. نمیخواستم ببینمت و دوباره احساس گناه منوتا مرز جنون پیش ببره و وقتی فهمیدم نمیای و فرامرز باهات قطع رابطه کرده اونقدر خوشحال شدم که حدو حساب نداشت .حتی گاهی اوقات که فرامرز دلش میسوخت و میخواست با تو تماس برقرار کنه من کاری میکردم که احساس درونش کشته بشه و یه بار با توتماس برقرار نکنه. نزدیک بیست سال در ارامش زندگی کردیم ولی تو دوباره پیدات شد و من با کمال تاسف فهمیدم که احساسم نسبت به تو تغییر نکرده . هنوزم بهت علاقه دارم و این تا سر حد مرگ منو عذاب میده. شب که میشه میترسم بخوابم مدام کابوس ببینم. خدایا چرا من باید همیشه شرمنده فرامرز باشم و خوبی و محبتاش. اخه چرا این عذاب وجدان نباید یه لحظه هم دست از سر من برنداره . ای کاش فرامرز زنده بود ..... ولی اون الان نیست رفته و من دلم نمیخاد حالاکه اون نیست ما باهم معاشرت داشته باشیم.... من نمیخوام روزی که می میرم پیش فرامرز روسیاه باشم. می فهمی چی میگم؟
چند دقیقه ای هر دو سکوت کردند تا اینکه سکوت توسط عمو شکسته شد : هر چند طرز فکرت غلطه ولی نمی تونم در برابر خاسته ات بی تفاوت باشم.. هر چی تو بخای همون میشه فقط بدون من از بیست و سه سال پیش توروبه عنوان همسر برادرم دوست داشتم و دارم و اگر این چند ماه به طریقی به خاطر فرامرز بهت بی حرمتی کردم ازت معذرت میخام من از زندگیت بیرون میرم فقط اجازه بده برای اخرین بار رمینا رو ببینم و خودم جریان رفتنم رو بهش بگم چون بدون اینکه یه بار دیگه ببینمش محاله ازش دل بکنم قبوله؟
با شنیدن این جملا ت اشکهایم سرازیر شدند. باور نمیکردم عمو دوباره ماراترک کند. ناگهان با دستی که بروی شانه ام خورد به خود امدم و به عقب برگشتم. فربد بود که با تعجب نگاهم میکرد: داری چیکار میکنی؟
در حالیکه او را تار میدیدم فقط سرم را تکان دادم و با سرعت به طرف پله ها دویدم و از مجتمع بیرون امدم و بدون توجه از عرض خیابان رد شدم که با بوق کشیده ماشینی به خودم امدم. در همین حین بازویم به عقب کشیده شد و متعاقب ان فریاد عصبانی فربد را شنیدم: چیکار میکنی دیوونه! الان خودتو به کشتن داده بودی و به کنار خیابان کشاندم.
دیگر تحمل نداشتم صورتم را پوشاندم وبا صدای بلند گریستم. صدای فربد را میشنیدم که میگفت: چی شده؟ برای چی گریه میکنی؟ با حرص بازویم را کشید و گفت: بیا بریم ابرومون رو بردی و به دنبال خود کشاندم. چند لحظه بعد سوار ماشین او بودم. فربد در حالیکه ماشین را به حرکت در میاورد گفت: اخرش من از دست تو دق مرگ میشم از الان تا نیم ساعت دیگه وقت گریه داری بعدش ممنوعه میفهمی دختر خانم..... شروع شد.
نیم ساعت بر بخت خودم گریه کردم اما نه تنها اروم نشدم بلکه سردرد هم به ان اضافه شد با صدای فربد به خودم امدم: خب نیم ساعت تموم شد فقط حیف که دوقیقه اخر رو از دست دادی حالا اگر دوست داری یعنی هنوز گریه داری میخوای دو دقیقه هم تحت عنوان وقت تلف شده و این چیزا بهت بدم تا نیم ساعت پر شه؟
-نه مگه اون بیست و هشت دقیقه برام فایده ای داشت؟
- برای تو نمی دونم ولی برای من یه تجربه مفید بود که به دست اوردم اینکه از این به بعد توی انتخاب منشی دقت بیشتری کنم و از دخترای سی سال به بالا استفاده کن چون حوصله دختر بچه های زرزرو رو ندارم.
تا سر صفحه267
ادامه دارد....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:19 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 5310
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1